10-21-2014, 08:59 AM
بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي
دور گودال ازدحام شده
نگرانم ازین شلوغی ها
صبر کن آمدم عمو جانم
من بمیرم که مانده ای تنها
پدر من همان کسی است که شد
در مدینه عصای مادر تو
زاده ی مجتبایم و امروز
من سپر می میشوم به پیکر تو
تا رسیدم شکسته بود سرت
کاش بهتر دویده بودم عمو
جلوی سنگ را گرفته بودم اگر_
بهتر از این پریده بودم عمو
صبر کن با کنار پیرهنم
خاک و خون از رخ تو پاک کنم
جان عبداللهت اجازه بده
نیزه ها را یکی یکی بکنم
چه بلایی سر تو آوردند؟
دست و پا و گلو، سر و دهنت...
هرچه کندم هنوز هست! مگر
چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟
نیزه و تیرها تمام که شد
تازه وقت کلوخ و سنگ شده
تو نفس می زنی هنوز اما
سر پیراهن تو جنگ شده
آی نامرد بی حیا بس کن
جان من رابگیر عمو را نه
تیغ از حنجر عمو بردار
دست من را ببر گلو را نه
روی زانو نشست حرمله، باز
دلم از خنده های تلخش سوخت
تن من از تنت جدا شده بود
تیر او آمد و مرا به تو دوخت
شاعر: داود رحيمي
JUN2BLOOM (2014-10-29 14:50)