حضرت شراب
ساقي دريغ كرده ز من باده هاي ناب
مخمور باده هاي توام حضرت شراب
دنيا عجيب پشت مرا گرم كرده است
با عشوه هاي وسوسه انگيز يك سراب
من هم مقيم ميكده ات مي شوم! بريز
يك جرعه "هفت ساله" برايم شراب ناب
با من بگو تو درد دلت را عزيز دل
با من بگو چگونه شده خانه ات خراب؟
با من بگو ز عشق نخستين عالمين
با من بگو كه مُردم از اين شور و اضطراب
گفتي حسين بند دلم پاره شد! كدام؟
گفتي حسين اشرف اولاد بوتراب
گفتي حسين ميكده در غم نشست و بعد
منبر بپا شد و اينگونه شد خطاب
عالم فداي ناله "هل مِن مُعين" تو
عالم فداي تشنه شهيد نخورده آب
عالم فداي اباالفضل و اكبرت
عالم فداي طفل رضيع اصغر رباب
عالم فدای خواهر مظلومه ات حسین
عالم فداي گيسوي از رنگ خون خضاب
بايد جدا شود ز تو اين خواهرت ولي
هر قدر بوسه زد، دل زينب نشد مجاب
پس روي نيزه نشستي!؟ چه خوب شد
همراه زينبي سر نيزه چو آفتاب
هفده ستاره دور سرت چرخ مي زنند
بر روي ني چه كسي ديده ماهتاب
اي واجب الاجابه بگو پس چرا نشد
"امن يجيب" خواهرتان زود مستجاب؟
ساقي بس است طفره نرو... ساده تر بگو
بعد از حسين خانه شادي شود خراب...
شاعر: فياض هوشيار پارسیان
ساقي دريغ كرده ز من باده هاي ناب
مخمور باده هاي توام حضرت شراب
دنيا عجيب پشت مرا گرم كرده است
با عشوه هاي وسوسه انگيز يك سراب
من هم مقيم ميكده ات مي شوم! بريز
يك جرعه "هفت ساله" برايم شراب ناب
با من بگو تو درد دلت را عزيز دل
با من بگو چگونه شده خانه ات خراب؟
با من بگو ز عشق نخستين عالمين
با من بگو كه مُردم از اين شور و اضطراب
گفتي حسين بند دلم پاره شد! كدام؟
گفتي حسين اشرف اولاد بوتراب
گفتي حسين ميكده در غم نشست و بعد
منبر بپا شد و اينگونه شد خطاب
عالم فداي ناله "هل مِن مُعين" تو
عالم فداي تشنه شهيد نخورده آب
عالم فداي اباالفضل و اكبرت
عالم فداي طفل رضيع اصغر رباب
عالم فدای خواهر مظلومه ات حسین
عالم فداي گيسوي از رنگ خون خضاب
بايد جدا شود ز تو اين خواهرت ولي
هر قدر بوسه زد، دل زينب نشد مجاب
پس روي نيزه نشستي!؟ چه خوب شد
همراه زينبي سر نيزه چو آفتاب
هفده ستاره دور سرت چرخ مي زنند
بر روي ني چه كسي ديده ماهتاب
اي واجب الاجابه بگو پس چرا نشد
"امن يجيب" خواهرتان زود مستجاب؟
ساقي بس است طفره نرو... ساده تر بگو
بعد از حسين خانه شادي شود خراب...
شاعر: فياض هوشيار پارسیان
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي