در هجوم زخم ها
شاعر : احسان محسنی فر
كوچه كوچه می روم شاید كسی پیدا كنم
ای دریغ از خانه ای تا لحظه ای مأوا كنم
كوچه گردی من از شهر مدینه باب شد
دست بسته اقتدا بر حضرت مولا كنم
گوئیا یك مرد از نامه نویسان نیست نیست
با كه یا رب شكوه از این بی وفایی ها كنم
میزنم بر قلب لشكر از یسار و از یمین
یا علی می گویم و با رزم خود غوغا كنم
قطع سازم ریشه ی هرچه علی نشناس را
من حسینی مذهبم از خصم كی پروا كنم
سنگها مهمان شناس و دسته نی ها شعله ور
در هجوم زخم ها یاد گل زهرا كنم
باغها را هر چه گشتم تیر بود و نیزه بود
آب هم در كار نیست افطار خود را وا كنم
بر لب و دندان شكستن نیز راضی نیستند
یاد اطفال عزیزت صبح و شام آوا كنم
از همان جایی كه هستی جان زینب بازگرد
دلبرا رویی ندارم تا كه سر بالا كنم
رحم كن بر دختر شیرین زبانت یا حسین
عقده ها دارد دلم باید تو را افشا كنم
كاش بودم شام و كوفه تا كه هنگام ورود
جسم خود را فرش راه زینب كبری كنم
تیر كوفی چشم سقا را نشانه رفته است
خون بگریم خویش را همرنگ با سقا كنم
شاعر : احسان محسنی فر
كوچه كوچه می روم شاید كسی پیدا كنم
ای دریغ از خانه ای تا لحظه ای مأوا كنم
كوچه گردی من از شهر مدینه باب شد
دست بسته اقتدا بر حضرت مولا كنم
گوئیا یك مرد از نامه نویسان نیست نیست
با كه یا رب شكوه از این بی وفایی ها كنم
میزنم بر قلب لشكر از یسار و از یمین
یا علی می گویم و با رزم خود غوغا كنم
قطع سازم ریشه ی هرچه علی نشناس را
من حسینی مذهبم از خصم كی پروا كنم
سنگها مهمان شناس و دسته نی ها شعله ور
در هجوم زخم ها یاد گل زهرا كنم
باغها را هر چه گشتم تیر بود و نیزه بود
آب هم در كار نیست افطار خود را وا كنم
بر لب و دندان شكستن نیز راضی نیستند
یاد اطفال عزیزت صبح و شام آوا كنم
از همان جایی كه هستی جان زینب بازگرد
دلبرا رویی ندارم تا كه سر بالا كنم
رحم كن بر دختر شیرین زبانت یا حسین
عقده ها دارد دلم باید تو را افشا كنم
كاش بودم شام و كوفه تا كه هنگام ورود
جسم خود را فرش راه زینب كبری كنم
تیر كوفی چشم سقا را نشانه رفته است
خون بگریم خویش را همرنگ با سقا كنم
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي