علی انسانی:
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها ماندهام
همرهان رفتند و من جا ماندهام
رفتی و دیدم دل از کف دادهام
خوش به دام عقل و عشق افتادهام
عقل، آن سو ، عشق، این سو میکشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن، طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بیدستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنهتر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهیام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
میزند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسردهام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه آکندهام
در بر قاسم مکن شرمندهام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بیسر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازیام
وای من گر از قلم اندازیام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکیام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها ماندهام
همرهان رفتند و من جا ماندهام
رفتی و دیدم دل از کف دادهام
خوش به دام عقل و عشق افتادهام
عقل، آن سو ، عشق، این سو میکشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن، طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بیدستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنهتر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهیام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
میزند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسردهام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه آکندهام
در بر قاسم مکن شرمندهام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بیسر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازیام
وای من گر از قلم اندازیام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکیام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي