الا ای صاحب قلبم کجایی؟ محرم شد نمی خواهی بیاییدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خوشا آن شور و حال و اشک و آهت خوشا آن ناله های نینوایی خوشا بر حال تو هروقت که خواهی کنار تربت آن سر جدایی
گذشت خاطره هامان ، گذشته ها غم شد شکست قلب زمین باز هم محرم شد نیامده دل من تنگ رفتنت شده است بهانه گیر شب روضه خواندنت شده است سیاه بر تن هر واژه٬ بیت می پوشم ببخش اگر دهه ی اول آب می نوشم از این مصیبت و داغی که بر تن گل هاست دلم به نیزه شد اما سرم هنوز اینجاست سر تو بر نوک نیزه نشان عاشوراست ببین چقدر تفاوت میان تو با ماست به پای داغ تو می بارم اشک چون خوشه شکسته است دلم گوشه های شش گوشه چه اشک های غریبی در این عزا جاری ست به روی گونه ی من دسته های سینه زنی ست صدای نوحه ی بادی غریب و آواره ست اگر خطا نکنم این صدای گهواره ست نشسته است کنارش رباب…لالایی بخواب راحت علی جان!بخواب! لالایی تمام دشت سکوت و نگاه ها بر ماه چه اضطراب بدی…لا اله الا الله سیاه پوش عزایی سفید بودم کاش میان قافله من هم شهید بودم کاش اگرچه گردن من دور مانده از تیغ است دو ماه گریه برای تو باز توفیق است نگویم اینکه برای خودت زهیرم کن فقط بیا دم مرگ عاقبت به خیرم کن
از آسمان منادی ماتم رسیده است فبک علی الحسین… محرّم رسیده است از آسمان ببار که دلها گرفته است خون گریه کن که قافله ی غم رسیده است مشکی به تن کنید که احرام نوکری است ایام شور و نوحه و سر دم رسیده است ره وا کنید دست به سینه ادب کنید زهرا ز عرش با کمر خم رسیده است با گریه بر غم تو به معراج میرویم این ارث مادری است دمادم رسیده است نام تو ای مبدل السیئات بالحسنات هر جا به داد توبه آدم رسیده است والفجر کربلای تو قبل از طلوع عشق تا ابتدای سوره مریم رسیده است ای وای رد نیزه و شمشیر کیست این تا بوسهگاه حضرت خاتم رسیده است تا زندهام بر غم تو گریه میکنم شکر خدا به زخم تو مرهم رسیده است از غیر خط کرب و بلا دم زدن چرا از جانب حسین مگر کم رسیده است حالا زمان یاری مظلوم کربلاست هل من معین خطاب به ما هم رسیده است
آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد… بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد… وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد … ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود ابری که روی صورت من را گرفت و بعد انگار صدای مادری دلخسته می رسید آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد همراه آن صدا تمامیِّ کودکان ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد هر کس که زنده بود از اهل خیام تو مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد دور از نگاه علمدار لشگرت آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
کم کم غروب واقعه از راه می رسید یک زن میان دشت ، سراسیمه می دوید این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود آتش میان سینه ی او شعله می کشید راهی نمانده بود برایش به غیر صبر باید دل از عزیز سفر کرده می برید مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد باید حماسه پشت حماسه می آفرید
ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟ یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟ بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟ اشهد ان لا…شهادت اشهد ان لا …شهید محشر الله الله است می دانی چرا؟ یک بغل باران الله الصمد آورده ام نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟ راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟ از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟ از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟ از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي