شبیه مهر و تسبیحی که بر سجاده می افتد
غم چشمان تو دارد به روی باده می افتد
دو چشمم مات این راهست شاید زود برگردی
ز هجرت اشکهای من به روی جاده می افتد
یقینا لحظه ی مرگ عمو می آید آن لحظه
که پیش چشمهای او برادر زاده می افتد
دلیل بر زمین افتادنت جان عمو سادست
کسی که پهلویش را دست نیزه داد می افتد
یتیمی درد سر دارد نشان غربتش اینست
که بر روی سرت یک لشگر آماده می افتد
تنی که بی زره باشد بیفتد گر بروی خاک
هلال سم مرکب ها به رویش ساده می افتد
غمت آنقدر سنگین بود عمه زینبت افتاد
شبیه مهر و تسبیحی که بر سجاده می افتد
شاعر : سید پوریا هاشمی
غم چشمان تو دارد به روی باده می افتد
دو چشمم مات این راهست شاید زود برگردی
ز هجرت اشکهای من به روی جاده می افتد
یقینا لحظه ی مرگ عمو می آید آن لحظه
که پیش چشمهای او برادر زاده می افتد
دلیل بر زمین افتادنت جان عمو سادست
کسی که پهلویش را دست نیزه داد می افتد
یتیمی درد سر دارد نشان غربتش اینست
که بر روی سرت یک لشگر آماده می افتد
تنی که بی زره باشد بیفتد گر بروی خاک
هلال سم مرکب ها به رویش ساده می افتد
غمت آنقدر سنگین بود عمه زینبت افتاد
شبیه مهر و تسبیحی که بر سجاده می افتد
شاعر : سید پوریا هاشمی
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي