بی لبن تشنه اصغر من
چون دلم زار و تپان اصغر من
چنگ بر سینه بی شیر رباب
مزن ای خسته روان اصغر من
بر تو پیکان اجل بال گشود
طفل نگشوده زبان اصغر من
تشنه کامی ز لبانت پیداست
نیست حاجت به بیان اصغر من
رمز عشقی که من آموختمت
مکن از خنده عیان اصغر من
دل دشمن چو به حال تو نسوخت
از غمت سوخت جهان اصغر من
ترسم از آب کند سیر تو را
این همه تیر و کمان اصغر من
سنگدل حرمله از دیدن تو
حلق تو کرد نشان اصغر من
سربنه ای گل من پژمان بر خاک
پای ننهانده بر آن اصغر من
سوختی همچو من از داغ عطش
بر لب آب روان اصغر من
دفن کردم عقب خیمه گهم
جسمت از خصم نهان اصغر من
آه ، دشمن ز کجا یافت تو را
که سرت زد به سنان اصغر من
قبر تو سینه پر داغ من است
لاله سوخته جان اصغر من
چون دلم زار و تپان اصغر من
چنگ بر سینه بی شیر رباب
مزن ای خسته روان اصغر من
بر تو پیکان اجل بال گشود
طفل نگشوده زبان اصغر من
تشنه کامی ز لبانت پیداست
نیست حاجت به بیان اصغر من
رمز عشقی که من آموختمت
مکن از خنده عیان اصغر من
دل دشمن چو به حال تو نسوخت
از غمت سوخت جهان اصغر من
ترسم از آب کند سیر تو را
این همه تیر و کمان اصغر من
سنگدل حرمله از دیدن تو
حلق تو کرد نشان اصغر من
سربنه ای گل من پژمان بر خاک
پای ننهانده بر آن اصغر من
سوختی همچو من از داغ عطش
بر لب آب روان اصغر من
دفن کردم عقب خیمه گهم
جسمت از خصم نهان اصغر من
آه ، دشمن ز کجا یافت تو را
که سرت زد به سنان اصغر من
قبر تو سینه پر داغ من است
لاله سوخته جان اصغر من
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي