سنگ میخورد و بابا نفسم بند آمد
آه خورشید پر از خون غریبستانم
خاطرات خوش وقت سحرم یادم هست
با همان دستِ پر از مهر که گاهی شبها
میزدی شانه به موهای سرم یادم هست
کاش میشد که زمان سمت عقب برمی گشت
تا که همبازی گهواره اصغر بشوم
یا بر آن شانه پر مهر عمو
باز یکبار دگر مثل کبوتر بشوم
خیل یاران تو یک یک همه رفتند، ولی
نور امید پدر در دل من باقی بود
هیچ کس جرأت بی حرمتی خیمه نداشت
دور تا دور حرم تا خبر از ساقی بود
عصر آن واقعه تلخ وقیحانه پدر
موج توهین و جسارت به حرم بالا رفت
معجر از روی زنان در دل صحرا افتاد
تا که دیدند سرت بر افق نی ها رفت
موجی از ترس چنان دور و برم را پر کرد
که زمین خوردم و بر خار تیمم کردم
تا که از دشمن تو سیلی محکم خوردم
را برگشتن خود را به حرم گم کردم
بی حیایی که یتیمان تو را زد دیدم
چقدر زیور و خلخال کف مشتش بود
نیزه داری که سرت را همه جا میچرخاند
خاتم دست تو در داخل انگشتش بود
دل صحرا به گمانم که به حالم میسوخت
تا به لب آمده از سوز جگر فریادم
درد زانوی عجیبی ست گرفتم بابا
چند باری که من از ناقه زمین افتادم
چشم بارانی زینب به خدا شاهد بود
روی پیشانی ام از غصه که چین می افتاد
سنگ میخورد و بابا نفسم بند آمد
سرت از نیزه که گاهی به زمین می افتاد
عمه میگفت پدر خانه خولی رفتی
آن شبی را که زمین دید به خود عطر حضور
پر شد بوی گل یاس فضای مطبخ
از جنان آمد و شد فاطمه مهمان تنور
عمه تا رأس تو بر قله نی ها می دید
اشک می رخت و بر صفحه زانو میزد
دل من سوخت به حالش، که از بس دیدم
دو دروازه به شمر و سنان رو میزد
هر چه میگفت که اهل حرمت را نبرند
سمت دروازه ساعات و به بازار نشد
هر چه میخواست پدر سعی کند آل علی
نشود مضحکه در دیده انظار نشد
ایستاد از حرکت ناقه و دیدم مردم
دور سرها همه با هلهله می رقصیدند
تا دم ظهر فقط عده ای لات و هرزه
دور تا دور حرم یکسره می چرخیدند
بین بازار در آن اوج شلوغی فردی
رو به اهل حرمت یکسره هیزی می کرد
زیر آن نیزه پر خون عمو عباسم
داشت با شمر فقط بحث کنیزی می کرد
اثراتی به گل روی تو از کوفه به جاست
در تنوری که غریبانه سرت سوخته شد
در دل طشت طلا قاری قرآن شدی و
لب و دندان تو با چوب به هم دوخته شد
شاعر: مجيد قاسمي
آه خورشید پر از خون غریبستانم
خاطرات خوش وقت سحرم یادم هست
با همان دستِ پر از مهر که گاهی شبها
میزدی شانه به موهای سرم یادم هست
کاش میشد که زمان سمت عقب برمی گشت
تا که همبازی گهواره اصغر بشوم
یا بر آن شانه پر مهر عمو
باز یکبار دگر مثل کبوتر بشوم
خیل یاران تو یک یک همه رفتند، ولی
نور امید پدر در دل من باقی بود
هیچ کس جرأت بی حرمتی خیمه نداشت
دور تا دور حرم تا خبر از ساقی بود
عصر آن واقعه تلخ وقیحانه پدر
موج توهین و جسارت به حرم بالا رفت
معجر از روی زنان در دل صحرا افتاد
تا که دیدند سرت بر افق نی ها رفت
موجی از ترس چنان دور و برم را پر کرد
که زمین خوردم و بر خار تیمم کردم
تا که از دشمن تو سیلی محکم خوردم
را برگشتن خود را به حرم گم کردم
بی حیایی که یتیمان تو را زد دیدم
چقدر زیور و خلخال کف مشتش بود
نیزه داری که سرت را همه جا میچرخاند
خاتم دست تو در داخل انگشتش بود
دل صحرا به گمانم که به حالم میسوخت
تا به لب آمده از سوز جگر فریادم
درد زانوی عجیبی ست گرفتم بابا
چند باری که من از ناقه زمین افتادم
چشم بارانی زینب به خدا شاهد بود
روی پیشانی ام از غصه که چین می افتاد
سنگ میخورد و بابا نفسم بند آمد
سرت از نیزه که گاهی به زمین می افتاد
عمه میگفت پدر خانه خولی رفتی
آن شبی را که زمین دید به خود عطر حضور
پر شد بوی گل یاس فضای مطبخ
از جنان آمد و شد فاطمه مهمان تنور
عمه تا رأس تو بر قله نی ها می دید
اشک می رخت و بر صفحه زانو میزد
دل من سوخت به حالش، که از بس دیدم
دو دروازه به شمر و سنان رو میزد
هر چه میگفت که اهل حرمت را نبرند
سمت دروازه ساعات و به بازار نشد
هر چه میخواست پدر سعی کند آل علی
نشود مضحکه در دیده انظار نشد
ایستاد از حرکت ناقه و دیدم مردم
دور سرها همه با هلهله می رقصیدند
تا دم ظهر فقط عده ای لات و هرزه
دور تا دور حرم یکسره می چرخیدند
بین بازار در آن اوج شلوغی فردی
رو به اهل حرمت یکسره هیزی می کرد
زیر آن نیزه پر خون عمو عباسم
داشت با شمر فقط بحث کنیزی می کرد
اثراتی به گل روی تو از کوفه به جاست
در تنوری که غریبانه سرت سوخته شد
در دل طشت طلا قاری قرآن شدی و
لب و دندان تو با چوب به هم دوخته شد
شاعر: مجيد قاسمي
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي