سردارم، ای میرِ سپاهم، رفتی تکیه گاهم
ساقیّ ِ، بی دستم برادر، ماهِ خیمه گاهم
غرقِ خون شد چرا، ذوالفقارِ نگاهت
خیز و بنگر عدو، می کند قصدِ غارت ۲
واویلا واویلا ابوفاضِل اَباالفضل ۲
ماه من، چشمانت پر از خون، گشته یاور من
دیدار، مشک پاره ی تو، آمد مادر من
ای سپهدار من، که فتادی ز مرکب
مضطر ماندم ببینِ …، چه بگویم به زینب؟
واویلا واویلا ابوفاضِل اَباالفضل ۲
شاعر : حسین خدایار تهرانی
در نگــاه تو بود قدر دو دنیـــا، روضه
مانده از نسل قدم های تو برجا، روضه
جیره ام را بدهید از قِبَل آتش دل
تا کنم با جگری سوخته برپا، روضه
نظرت هست به من آنقدر آقا جان که
می کشی پای مرا با همه، شب هاروضه
گفته اند عرش گلو تازه کند از نفست
شاید اندوه زمین کم بشود با، روضه
چقدر مقتل صحرای دلت سنگین است
سند قتل مرا می کند امضا، روضه
چه عرق کرده نگاه در و ودیوار امشب
آمده با پسرش، حضرت زهرا، روضه
چشم تنهای تو را اشک درآغوش گرفت
موج، سینه زن تو، ساحل دریا، روضه
بهت زن های حرم بغض که شد، شد نوحه
مشک و دست و علم و حسرت سقا، روضه
شاعر : رضا دین پرور
روضه ای باز و مستدل، از دست
دوراین باده مست بسیــار است
تشنه ی خود پرست بسیار است
در مسیر سقوط قامت او
ارتفاعات پست بسیار است
پای آهوی چشم او پر خار
در رکابش نشست بسیار است
مشک او شد هزار رشته قنات
احتمال شکست بسیار است
تاسرش را به آسمان ببرند
نیزه و دار و بست بسیار است
می شود پرچمش بلند انگار
دست بالای دست بسیار است
ای فرات! آه خانه ات آباد
دست او دست دشمنش افتاد
بر زمین خورد تا کتل، از دست
خورد رو دست بی محل، از دست
بی قرار حرم نشست از پا
گفت مرثیه خوان غزل، از دست
قاسم آب بود اما حیف
پا شد احلی من العسل، از دست
کاش حالا که مشک را بردند
می گذشتند لااقل، از دست
دیده شد روی دست های همه
روضه ای باز و مستدل، از دست
دست می رفت تا رود بعداً
امنیت حول و حوش تل، از دست
این همه دست دست کردن آب
عـــاقبت کارداد دست رباب
آسمان شد سیاه با چادر
شد زمین خون و شد هوا چادر
آسمان شد سیاه با چادر
می کشیدند بی هوا چادر
آسمان شد سیاه با چادر
بس که شد بی هوا، هوا چادر
از سر هرکسی که سیلی خورد
یا که معجر پرید یا چادر
دامن دختری درآتش سوخت
برسرش زد که عمه چا چادر
هرکسی می دوید می افتاد
بس که پیچید دور پا چادر
با تعارف به زجر می گفتند
دست خالی نرو! بیا! چادر
غرفه داران شام فهمیدند
بوده سوغات کربلا چادر
روی نی بود با پری ها باز
روضه ها باز، روسری ها باز
شاعر : رضا دین پرور
چشم کردند حسودان قمرم را، چه کنم؟
این بلایی که غم آورده سرم را، چه کنم؟
تا شکستی همه جایِ تن ِ من تیر کشید
تو بگو پشت و پناهم کمرم را چه کنم؟
نیمه ی جانِ من از داغ پسر رفت ز دست
نیمه جانیست و این مختصرم را چه کنم؟
از خدا بی خبران تیر به مشکت زده اند
عطش اصغر خونین جگرم را چه کنم؟
من چگونه بدنت را ببرم تا خیمه؟
خنده و هلهله ی دور و برم را چه کنم؟
بعدِ تو فاتحه ی چادر و معجر خوانده ست
همه رفتند و تو رفتی و حرم را چه کنم؟
شاعر : سهراب افشاری
منبع: محرم | پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
گفتی ادرک اخا
( اشک چشمام در اومده)
فهمیدم مادر اومده
با حال مضطر اومده
گفتی ادرک اخا ،
غم تو قلبم به پا شده
خیمه ماتم سرا شده
حالا وقت عزا شده
وای دل من شد زار،(ندارم غمخوار)
پاشو از رو خاک،علم و بردار
میبینم از دور،تیر و سر نیزه
از حرم پیداست،چقدر نیزه…
سمتت دویدم و،از غم خمیدم و
اما دو دستت و،ندیدم و…
(عباس مرو مرو)
پاشو ای لشگرم
روزم بی تو شده سیاه
می بینی توی خیمه گاه
رقیه مونده چشم به راه
پاشو ای لشگرم
خیمه از غم قیامته
دشمن بی تو چه راحته
از حالا فکر غارته
وای قمرم افتاد،سپرم افتاد
تو که افتادی،(سپرم) افتاد
تو بری میشه،پشت من خالی
من برم خیمه،با کدوم حالی ؟
ساقی علم بزن،سر به حرم بزن
پاشو جلو چشام،قدم بزن
(عباس مرو مرو)
خیلی بی کس شدم
تنها موندم بدون تو
(جونم بسته به جون تو)
دیدم اشک روونتو
خیلی بی کس شدم
اشکام می بینی جاریه
زینب بی تو…”چه کاریه”؟!
سهمش ناقه سواریه
وای کشتن آقاتو،جلو چشماتو
بریدن ای وای،دوتا دستاتو
مشک بی آبه،قاتل جونت
از دوتا چشمات،می ریزه خونت
دریا کنار رود،حق تو این نبود
بر فرق حیدریت،زدن عمود
(عباس مرو مرو)
********
شاعر : میلاد قبایی
چطوری جا شده
اینهمه تیر تو بدنت
پاره پاره شده تنت
قدّم خم شد تا زدنت
شده فرقِ سرت
غرق بخون برادرم
پاشو از جا دلاورم
غارت میشه بی تو حرم
ای،پسر زهرا،قمر طاها
میری و بی تو،میمونم تنها
بی تو قلبم از،تپش افتاده
قتلگاه من،شده آماده
ساقی با وفا،ای صاحب لِواء
باشه قرارمون،رو نیزه ها
سقای تشنه لب۳
********
شاعر : بهمن عظیمی
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي