عکس امشب که خوش احوال تو را می بینم
عصر فردا ته گودال تو را می بینم
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی آینه دارت باشم
چقدَر پیر شدی ،از حسنم پیر تری
از من خسته به والله زمین گیر تری
مادرم بود که آگاه ز تقدیرم کرد
من اگر پیر شدم پیری تو پیرم کرد
عصر فردا به دل مضطر من رحمی کن
ته گودال به چشم تر من رحمی کن
من ببینم که تو پیرهَنی می میرم
تکیه بر نیزه ی غربت بزنی می میرم
آه از سینه ی پر خون بکِشی می میرم
از دهان نیزه ای بیرون بکشی می میرم
سنگ پیشانی یحیی بخورد می میرم
سینه ی خسته ی تو پا بخورد می میرم
وای اگر طعنه ز دشمن بخوری می میرم
بی هوا نیزه ز گردن بخوری می میرم
سر گودال من از هول و ولا می میرم
زود تر از تو در این کرب و بلا می میرم
دختر فاطمه ام پس به لگد می میرم
بر سر و صورت تو چکمه خورد می میرم
پنجه ی کینه به مویت برسد می میرم
نیزه ای زیر گلویت برسد می میرم
از نبی بوسه بر این حنجر تو می بینم
خنجری کند به پشت سر تو می بینم
مُردم از غم بروم فکر اسیری باشم
قبل از آن فکر مهیّای حصیری باشم
عصر فردا ته گودال تو را می بینم
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی آینه دارت باشم
چقدَر پیر شدی ،از حسنم پیر تری
از من خسته به والله زمین گیر تری
مادرم بود که آگاه ز تقدیرم کرد
من اگر پیر شدم پیری تو پیرم کرد
عصر فردا به دل مضطر من رحمی کن
ته گودال به چشم تر من رحمی کن
من ببینم که تو پیرهَنی می میرم
تکیه بر نیزه ی غربت بزنی می میرم
آه از سینه ی پر خون بکِشی می میرم
از دهان نیزه ای بیرون بکشی می میرم
سنگ پیشانی یحیی بخورد می میرم
سینه ی خسته ی تو پا بخورد می میرم
وای اگر طعنه ز دشمن بخوری می میرم
بی هوا نیزه ز گردن بخوری می میرم
سر گودال من از هول و ولا می میرم
زود تر از تو در این کرب و بلا می میرم
دختر فاطمه ام پس به لگد می میرم
بر سر و صورت تو چکمه خورد می میرم
پنجه ی کینه به مویت برسد می میرم
نیزه ای زیر گلویت برسد می میرم
از نبی بوسه بر این حنجر تو می بینم
خنجری کند به پشت سر تو می بینم
مُردم از غم بروم فکر اسیری باشم
قبل از آن فکر مهیّای حصیری باشم
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي