همه اصحاب بال و پر دادند
همه اصحاب بال و پر دادند
کربلا را ز خون ثمر دادند
بسکه دلداه ات شده بودند
در رهت عاشقانه سر دادند
یک به یک پیش پات افتادند
زخم ها در صدات افتادند
سرشان یک به یک جدا می شد
و خریدارشان خدا می شد
راست قامت شدند بر نیزه
سهمت از کربلا، بلا می شد
به سر نعششان دعا کردی
و اباالفضل را صدا کردی
نه علی مانده نه علمداری
نه حبیبی نه قاسمی داری
بینِ یک مشت جاهل بی دین
تک و تنهایی و گرفتاری
لشگر کفر حمله ور می شد
نیزه هاشان چه تیزتر می شد
مرکبی رد شد از کنار تنت
نیزه ای را نشاند بر دهنت
در همان گیر و دار، نامردی
خنجری را کشید بر بدنت
تکیه دادی به نیزه، واویلا
زینبت ناله کرد، یازهرا
زخم هایت که بیشتر می شد
قدِ زینب شکسته تر می شد
با هجوم و شتاب هر نیزه
دخترت داشت بی پدر می شد
ناگهان روی خاک افتادی
با تن چاک چاک افتادی
هر که آمد تو را چه بد می زد
به تنت تازیانه حد می زد
بی رمق بودی و نفهمیدی
چه کسی بر سرت لگد می زد
پیرمردی رسید روی سرت
با عصایش شکست بال و پرت
نیزه ای بی هوا به رویت خورد
پنجه ای آمد و به مویت خورد
دست و پا می زدی، خدا هم دید
خنجری کُند بر گلویت خورد
در حرم زینب از نفس افتاد
بینِ گودال پیش تو جان داد
سمِ مرکب به پیکرت که نشست
استخوانهای سینه ات که شکست
مادرت شاهد است در آنجا
تار و پود تنت ز هم که گسست
گرد و خاکی عجیب بر پا شد
سرِ پیراهن تو دعوا شد
شاعر: رضا باقريان
همه اصحاب بال و پر دادند
کربلا را ز خون ثمر دادند
بسکه دلداه ات شده بودند
در رهت عاشقانه سر دادند
یک به یک پیش پات افتادند
زخم ها در صدات افتادند
سرشان یک به یک جدا می شد
و خریدارشان خدا می شد
راست قامت شدند بر نیزه
سهمت از کربلا، بلا می شد
به سر نعششان دعا کردی
و اباالفضل را صدا کردی
نه علی مانده نه علمداری
نه حبیبی نه قاسمی داری
بینِ یک مشت جاهل بی دین
تک و تنهایی و گرفتاری
لشگر کفر حمله ور می شد
نیزه هاشان چه تیزتر می شد
مرکبی رد شد از کنار تنت
نیزه ای را نشاند بر دهنت
در همان گیر و دار، نامردی
خنجری را کشید بر بدنت
تکیه دادی به نیزه، واویلا
زینبت ناله کرد، یازهرا
زخم هایت که بیشتر می شد
قدِ زینب شکسته تر می شد
با هجوم و شتاب هر نیزه
دخترت داشت بی پدر می شد
ناگهان روی خاک افتادی
با تن چاک چاک افتادی
هر که آمد تو را چه بد می زد
به تنت تازیانه حد می زد
بی رمق بودی و نفهمیدی
چه کسی بر سرت لگد می زد
پیرمردی رسید روی سرت
با عصایش شکست بال و پرت
نیزه ای بی هوا به رویت خورد
پنجه ای آمد و به مویت خورد
دست و پا می زدی، خدا هم دید
خنجری کُند بر گلویت خورد
در حرم زینب از نفس افتاد
بینِ گودال پیش تو جان داد
سمِ مرکب به پیکرت که نشست
استخوانهای سینه ات که شکست
مادرت شاهد است در آنجا
تار و پود تنت ز هم که گسست
گرد و خاکی عجیب بر پا شد
سرِ پیراهن تو دعوا شد
شاعر: رضا باقريان
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي