راز اشکها
قرار بوده شما راز اشکها باشی بهانهی همهی گریههای ما باشی
مقیم چشم پرآب اهالی گریه سوار کشتی غم، مرد ناخدا باشی
همیشه حسن ختام تمام منبرها در اوج خطبه شما ختم قصه ها باشی
کسی بدون شما تا خدا نخواهد رفت قرار بوده شما جادهی خدا باشی
بدون سجده به تربت بناست صدها سال پی قبولی یک رکعت و دعا باشی
قبول! قبر شما سینههای ما... اما بناست شب به شب جمعه کربلا باشی
بیا به مجلسمان! دل تو را ندیده ولی به چشم گریهکنانت تو آشنا باشی
اگر به صورت ما دست خویش را بکشی امیر چهره سپیدان روسیا باشی
شاعر : سید علی اصغر علوی
قرار بوده شما راز اشکها باشی بهانهی همهی گریههای ما باشی
مقیم چشم پرآب اهالی گریه سوار کشتی غم، مرد ناخدا باشی
همیشه حسن ختام تمام منبرها در اوج خطبه شما ختم قصه ها باشی
کسی بدون شما تا خدا نخواهد رفت قرار بوده شما جادهی خدا باشی
بدون سجده به تربت بناست صدها سال پی قبولی یک رکعت و دعا باشی
قبول! قبر شما سینههای ما... اما بناست شب به شب جمعه کربلا باشی
بیا به مجلسمان! دل تو را ندیده ولی به چشم گریهکنانت تو آشنا باشی
اگر به صورت ما دست خویش را بکشی امیر چهره سپیدان روسیا باشی
شاعر : سید علی اصغر علوی
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي