شبِ آخر
شبِ آخر بگذار اين پَر ِمن باز شود
بيشتر رويِ تو چشم تر ِمن باز شود
حرفِ هجران مزن اينقدر مراعاتم كن
دست بردار ، دلِ مضطر ِ من باز شود
جان زينب برو از كرب و بلا زود برو
مگذاري گره ي معجر من باز شود
آه ، راضي نشو بنشينم و گيسو بكشم
آه ، راضي نشو موي سر من باز شود
پاي دشمن به روي پيكر تو باز شود
روي دشمن به روي معجر من باز شود
جانِ من حرز بينداز به گردن مگذار
جاي اين بوسه ي پيغمبر من باز شود
جان زينب برو مگذار غروب فردا
سمت گودال رهِ مادر من باز شود
حيف از اين زير گلو نيست خرابش بكنند؟!
پس اجازه بده تا حنجر من باز شود
لااقل قول بده زود خودت جان بدهي
بلكه راهِ نفس آخر من باز شود
علی اکبر لطیفیان
شبِ آخر بگذار اين پَر ِمن باز شود
بيشتر رويِ تو چشم تر ِمن باز شود
حرفِ هجران مزن اينقدر مراعاتم كن
دست بردار ، دلِ مضطر ِ من باز شود
جان زينب برو از كرب و بلا زود برو
مگذاري گره ي معجر من باز شود
آه ، راضي نشو بنشينم و گيسو بكشم
آه ، راضي نشو موي سر من باز شود
پاي دشمن به روي پيكر تو باز شود
روي دشمن به روي معجر من باز شود
جانِ من حرز بينداز به گردن مگذار
جاي اين بوسه ي پيغمبر من باز شود
جان زينب برو مگذار غروب فردا
سمت گودال رهِ مادر من باز شود
حيف از اين زير گلو نيست خرابش بكنند؟!
پس اجازه بده تا حنجر من باز شود
لااقل قول بده زود خودت جان بدهي
بلكه راهِ نفس آخر من باز شود
علی اکبر لطیفیان
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا میزد همه بیرون بیایید
جاماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرابرد
باسر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
شاعر: داود رحيمي