شب
شب گشت و باز شباهنگ بر درخت
سرگرم شد به ناله ی سوزان خویشتن
خورشید رفت وبار دگر جلوه کرد ماه
با روی باز و پیکر عریان خویشتن
آمد زمان راحت وکاسب خوش دلی
بنهاد قفل بر در دکان خویشتن
آمد به خانه طفل نو آموز و با نشاط
شد گرم کارهای دبستان خویشتن
عاشق دوباره معرکه ی سوز وساز را
بر پای کرد در دل ویران خویشتن
زاهد نشست بر سر سجاده تا کشد
رخت امان به سایه ی ایمان خویشتن
منعم نهاد پای به عشرت سرای خویش
درویش برد سر به گریبان خویشتن
یک دم تباهکار به آسودگی نخفت
از انقلاب روح هراسان خویشتن
فرخنده آن که وقت شب از کار روز خویش
شرمنده نیست در بر وجدان خویشتن
ابوالقاسم حالت
شب گشت و باز شباهنگ بر درخت
سرگرم شد به ناله ی سوزان خویشتن
خورشید رفت وبار دگر جلوه کرد ماه
با روی باز و پیکر عریان خویشتن
آمد زمان راحت وکاسب خوش دلی
بنهاد قفل بر در دکان خویشتن
آمد به خانه طفل نو آموز و با نشاط
شد گرم کارهای دبستان خویشتن
عاشق دوباره معرکه ی سوز وساز را
بر پای کرد در دل ویران خویشتن
زاهد نشست بر سر سجاده تا کشد
رخت امان به سایه ی ایمان خویشتن
منعم نهاد پای به عشرت سرای خویش
درویش برد سر به گریبان خویشتن
یک دم تباهکار به آسودگی نخفت
از انقلاب روح هراسان خویشتن
فرخنده آن که وقت شب از کار روز خویش
شرمنده نیست در بر وجدان خویشتن
ابوالقاسم حالت
که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش
چه کنم با دل خویش؟
چه دل مسکینی؟
که غمین می شود اندر غم هر غمگینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش
چه کنم با دل خویش؟
در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متمول چه فقیری درویش
چه کنم با دل خویش؟
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش
چه کنم با دل خویش؟
دیده گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
زارم از دست عدو
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش
چه کنم با دل خویش؟
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش
چه کنم با دل خویش؟
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش
چه کنم با دل خویش؟
از برای همه کس
دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش
چه کنم با دل خویش؟
از ابوالقاسم حالت