تکرار
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار-
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
خود مهتابي تو اصلا،خود مهتابي تو.
تازه،وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز-
مث شب گود و بزرگي
مث شب.
تازه ، روزم كه بياد
تو تميزي
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابري
مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي.
اون ململ مه
كه رو عطر علفا،مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن ورفتن
ميون مرگ وحيات
مث برفائي تو.
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي ميخندي…
من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.