رود قصیدهی بامدادی را...
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار-
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
خود مهتابي تو اصلا،خود مهتابي تو.
تازه،وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز-
مث شب گود و بزرگي
مث شب.
تازه ، روزم كه بياد
تو تميزي
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابري
مث بوي علفي
مث اون ململ مه نازكي.
اون ململ مه
كه رو عطر علفا،مثل بلاتكليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن ورفتن
ميون مرگ وحيات
مث برفائي تو.
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله مغرور بلندي
كه به ابراي سياهي و به باداي بدي ميخندي…
من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتاي بارون تو باغم ميكنه
ميون جنگلا طاقم ميكنه.