من مرخّصی گرفتم و به شهر آمدم
جنگ
مثل اینکه ناگهان تمام شد
من
در غبار شهر گم شدم
در میان مردمی که زندگی برایشان
جنگ نابرابر همیشگی ست
از شما برای من
خاطرات مه گرفته ای به جای ماند
من خیال می کنم شما هنوز
در میان خاکریزها
مانده اید
هیچ یک از شما
اهل گم شدن
در میان ازدحام و دود
در شلوغی کبود شهرها نبود
یک گوَن
با گل ظریف رسته در آپارتمان
یک جگن
با گیاه رسته در میان باغ و بوستان
فرق می کند
بی گمان هنوز
مثل ابر
مثل سایه
مثل شط
چون نسیم
در میان قله های برفگیر غرب
در میان دشت آفتابی جنوب
مانده اید
آه اگرنمانده اید
من چرا
در ازدحام کوچه ها
سالهاست
هیچ چهره ای شبیه چهرۀ شما ندیده ام!
محمد رضا ترکی
جنگ
مثل اینکه ناگهان تمام شد
من
در غبار شهر گم شدم
در میان مردمی که زندگی برایشان
جنگ نابرابر همیشگی ست
از شما برای من
خاطرات مه گرفته ای به جای ماند
من خیال می کنم شما هنوز
در میان خاکریزها
مانده اید
هیچ یک از شما
اهل گم شدن
در میان ازدحام و دود
در شلوغی کبود شهرها نبود
یک گوَن
با گل ظریف رسته در آپارتمان
یک جگن
با گیاه رسته در میان باغ و بوستان
فرق می کند
بی گمان هنوز
مثل ابر
مثل سایه
مثل شط
چون نسیم
در میان قله های برفگیر غرب
در میان دشت آفتابی جنوب
مانده اید
آه اگرنمانده اید
من چرا
در ازدحام کوچه ها
سالهاست
هیچ چهره ای شبیه چهرۀ شما ندیده ام!
محمد رضا ترکی
از این خیل زخمی بیفتاد مردی
دلیری سواری یلی همنبردی
دلی مثل آیینه در مهربانی
که ننشسته بر وی نه زنگی نه گردی
نگاهش به رنگ افقهای روشن
به آیین محرابها لاجوردی
نمی یابی از جنس لبخندهایش
جهان را اگر بارها درنوردی
نیندوخت از سرد و گرم جهان هیچ
بجز داغ و دردی مگر آه سردی
نلغزید و بر خود نلرزید هرگز
نه چون اشک سرخی نه چون برگ زردی
دل دردمندش چه زود از تپش ماند
تو ای عشق با قلب فردی چه کردی