ای کاش از آسمان خدا می بارید
وز سقف سیاه شب، دعا می بارید
ای کاش خدا به جای باران، هر شب
لبخند تو را، اشک مرا می بارید
راز
بارها
طعم مرگ
را
چشیده ام،
هرگز،
به تلخی دوری
از نگاه تو
نیست!
بهارانه
عبور می کند
از دل های سیمانی،
رنگین کمان نگاهت،
تا،
عاشق کند،
انبوه مجنون های
بی لیلی را
وقتی،
بهار،
تو باشی،
حتّی گلِ سنگ
شقایقی خواهد شد،
عاشق
با دلی
تنگ...!
قرار
گفتی تو، که با بهار خواهی آمد
با جوشش چشمه سارخواهی آمد
یا دادِ دلم، پیش خدا خواهم برد
یا با دلِ من، کنار خواهی آمد
در این شبانه ی ممتد که صبح ناپیداستدلم چو لاله ی در خون نشسته ای تنهاست
به پای معبد شب ریختند خون سحرکجاست مرزسپیده، در این شبانه کجاست؟
در آسمان نگاهم که از پرنده تهی است تو مانده ای و غروبی که رنگ خاطره هاست
به گریه های من ای شب، بخند و باز بخندولی شکوه رهایی، همیشه در فرداست
بیا و با من از آن خاطرات سرخ بگوتو، ای که رنگ لبانت شرابگون گیراست
بگیر دست مرا، زین میانه ام بردار که با تو بودن و مردن برای من رؤیاست
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:25)
آن صبح که شب تا سحر از دلهره پر بود
کوفه زخدا خالی و از ساحره پر بود
در خلوت یک کوچه و در خانه ی یک مرد
از یاد خدا وسعت یک حنجره پر بود
بر کوفه چه رفت آن شب خونبار که تا صبح
از آه یتیمان علی، یکسره پر بود؟
شب بود و سکوت و سحر و خلوت یک شهر
کز همهمه ی ممتد یک زنجره پر بود
با گرمی خورشید نگاه تو نیامیختآن
شهر پر از فتنه که از شب پره، پر بود
از درد تو امّا نشد آگاه، کسی آه
جز چاه که زمزمه و خاطره پر بود
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:26)
این جا منم و دلهره ای پیر و دگر هیچ
آنجا تویی و کنده و زنجیر و دگر هیچ
این جا منم و وسوسه ی از تو سرودن
آن جا تویی و بازی تقدیر و دگر هیچ
این جا من و شرم از تو از با تو نرفتن
آلوده به صد تهمت و تکفیر و دگر هیچ
ای مانده تو تنها تر از آیینه و خورشید
ماندی تو یک جادّه و شمشیر و دگر هیچ
ترسم که نماند زتو ای مرد تهمتن
جز نقش به خون خفته ی یک شیر و دگر هیچ
اینک تو این فوج کلاغان شب اندیش
مانده ست به دستان تو یک تیر و دگر هیچ
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:26)
هم چو ن نگاه خسته ی شب فرسود
چشمی که عاشقانه به راهت بود
رفتی و از نگاه تو ردّی نیست در زیر این کبود غبار آلود
در دیده هم چو اشک نماندی دیر از سینه هم چو اشک گذشتی زود
در من هنوز شور جنون جاری است
در تو شکو ه عشق اگر آسود
بعد از تو دست های کسی
با مهرقفل سکوت پنجره را نگشود
ای چون غبار خاطره ها در یاد ای عشق بی شکیب، ترا بدرود
روزی دوباره هم چو بهاری سبز
می آیی ای همیشه ترین موعود
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:26)
باز امشب دل چه تنها مانده است دست هایش در خدایا مانده است
سفره ی اندوهم امشب خالی از
اشک و آه و ای دریغا مانده است
یک تبسّم یک نگاه آشنا در سکوت خانه ام جا مانده است
موج هایی آمد و او را ربود
چشم هایم سمت دریا مانده است
راز آن چشمان در خون خفته چیست
با من این تشویش و امّا مانده است
با غم و حسرت گذشت امروز من روبرویم وهم فردا مانده است
شعله ی آهی و بغضی سر به زیر یادگار این دل وامانده است
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:27)
بی تو گفتم که می توانم زیست سادگی کردم این میسّر نیست
آن شب تلخ رفتنت تا صبح
چشم آیینه بود و من که گریست
در تو تا شور خنده ها خشکید
در من این رود گریه ها جاری است
پشت پرچین سبز چشمانت
راز آن گریه های مبهم چیست
آن چه از تو برای من مانده است
چشم هایی همیشه بارانی ست
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:27)
کسی از پنجره ی باز مرا می خواند
با نگاهی پرآواز مرا می خواند
کسی از جنس شب و شعر و شقایق هر شب تا سراپرده ی یک راز مرا می خواند
شطّی از آینه و نور و غزل می بارد
شبحی زمزمه پرداز مر می خواند
همه ی هستی من محو نگاهی است غریبن
گهی خانه برانداز مرا می خواند
من از او دورم و آن زمزمه ی جادو
ییچه صمیمانه به آواز مرا می خواند
گردبادی که مرا سخت به خود پیچیده است
با کدامین پر پرواز مرا می خواند؟
بین من تا افق روشن او فاصله هاست او ولی باز مرا باز مرا می خواند
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:27)
تمام روزنه ها را توبسته می خواهی
تو بال جلجله ها را شکسته می خواهی
دریغ از تو دریغ! ای تجسّم احساس
که تار و پود دلم را گسسته می خواهی
مرا و شعر مرا چون غروب یک پاییز
همیشه ساکت و رنجور و خسته می خواهی
تو دل سپرده ی شب های تار بی سحری
چگونه جلوه ی صیحی خجسته می خواهی
من از شکوه شکفتن چه گویمت، وقتی
بهار را تو به قابی نشسته می خواهی
تو رمز و لذّت پرواز را نمی دانی
که بال چلچله ها را شکسته می خواهی
کاربرانی که این پست را پسندیده اند:کابرانی که پسندیده اند:(برای نمایش فهرست را باز کنید) yalda73 (2014-09-10 08:28)
وز سقف سیاه شب، دعا می بارید
ای کاش خدا به جای باران، هر شب
لبخند تو را، اشک مرا می بارید
طعم مرگ
را
چشیده ام،
هرگز،
به تلخی دوری
از نگاه تو
نیست!
از دل های سیمانی،
رنگین کمان نگاهت،
تا،
عاشق کند،
انبوه مجنون های
بی لیلی را
وقتی،
بهار،
تو باشی،
حتّی گلِ سنگ
شقایقی خواهد شد،
عاشق
با دلی
تنگ...!
با جوشش چشمه سارخواهی آمد
یا دادِ دلم، پیش خدا خواهم برد
یا با دلِ من، کنار خواهی آمد