نی سوخته
من امشب درد خود
بر گوش نی خواندم
مگر او راز من گوید
مگر اسرار من
بر خلق بی احساس
دمی با آه دل خواند
دمی با نای نی گوید
ولی افسوس این نی را
لهیب شعله ی عشقم
بسوزاند و دو مشتی
خاک و خاکستر
نمودش
عشق باز هم
در دل بیچاره پنهان ماند
بلی اسرار دل
در سینه ام جا ماند
من امشب درد خود
بر گوش نی خواندم
مگر او راز من گوید
مگر اسرار من
بر خلق بی احساس
دمی با آه دل خواند
دمی با نای نی گوید
ولی افسوس این نی را
لهیب شعله ی عشقم
بسوزاند و دو مشتی
خاک و خاکستر
نمودش
عشق باز هم
در دل بیچاره پنهان ماند
بلی اسرار دل
در سینه ام جا ماند
هوای سرد پاییز است و من
از پنجره
در کوچه ی دلواپسی
اشک بر....
غبار پشت پای خاطرات تلخ تو
بیهوده می ریزم.....
نسیم صبح هم چون تو
به رسم بی وفایی
خاک غفلت را
به درگاه دو چشم خیس من
شاباش می ریزد.....
تمام خاطراتم در غبار رد پایت
زود می سوزد
تمام بوسه هایت را
تگرگ اشک می شوید...
درخت نارون
نامردیت را
با به رقص آوردن برگهای زردش
در عزایم
پاس می دارد...
چه نامردی...
چقدر سرما....
من از سرما
من از سردی فصل بی کسی
خود را ...
در آغوش محبت می کشم شاید
بفهمم طعم خودخواهی چه شیرین است....!