بشکست بسنگ کین پر ما
نامد پی رحم بر سر ما
برتارک اختران نهم گام
آید چو خجسته اختر ما
زان ابروی چون هلال گردید
چون قوس خمیده پیکر ما
طرفی ز کتاب چون نیستم
شد رهن شراب دفتر ما
چون طره چو عطر سای باشد
عودی مفکن بمجمر ما
مهر و مه گیتی آفریدند
از پرتو مهر انور ما
آمد بوجود آب و آتش
از چشم و دل پر اخگر ما
شاهیم چو ما گدای اوئیم
خاک در اوست افسر ما
دلدار برغم مدعی گفت
اسرار بود سگ درما
ملاهادی سبزواری
نامد پی رحم بر سر ما
برتارک اختران نهم گام
آید چو خجسته اختر ما
زان ابروی چون هلال گردید
چون قوس خمیده پیکر ما
طرفی ز کتاب چون نیستم
شد رهن شراب دفتر ما
چون طره چو عطر سای باشد
عودی مفکن بمجمر ما
مهر و مه گیتی آفریدند
از پرتو مهر انور ما
آمد بوجود آب و آتش
از چشم و دل پر اخگر ما
شاهیم چو ما گدای اوئیم
خاک در اوست افسر ما
دلدار برغم مدعی گفت
اسرار بود سگ درما
ملاهادی سبزواری
الا یا ایها الورقی ثری تثوی اطلعن عنها
که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها
قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا
خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
برون آی از حجاب تن بپر بر ساحت گلشن
کنی تا چند از روزن نظر بر طرف گلشنها
تو سیمرغ همایونی که عالم زیر پرداری
چسان با این شکوه و فر گزیدی کنج گلخنها
در آن باغ ودرآن هامون برت حاصل ز حد افزون
ز بهر دانهٔ ای دون نمودی ترک خرمنها
تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم
چوبینی خویش ازآنروزن کزآن برگیری ارزنها
بود هر دم چو بوقلمون ترا اطوار گوناگون
گهی انسی و گاهی جان گهی بت گه برهمنها
صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما
بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها
همه جانها بقالب ها نقوشی از پر عنقا
فروغ خوریکی باشد بود کثرت زروزنها
نهایت نیست ای اسرار اسرار دل ما را
همان بهتر که لب بندیم از گفت و شنیدنها
ملا هادی سبزواری