می خواستم ترانه ای باشم كه بچه های دبستانی از بر كنند دريا كه می شنود توفانش را پشتش پنهان كند و برگ های علف نت های به هم خوردن شان را از روی صدای من بنويسند. مي خواستم ترانه یی باشم كه چشمه زمزمه ام كند آبشار با سنج و دهل بخواند. اما ترانه یی غمگينم و دريا ، غروب بچه هايش را جمع می كند كه صدايم را نشنوند. نت هايم را تمام نكرده چرا رهايم كردی ؟ شمس لنگرودی
حکایتِ بارانِ بی امان است این گونه که من دوستت میدارم ... شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزابها به بیراهه و راهها تاختن بیتاب٬ بیقرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بیقرار است این گونه که من دوستت میدارم ...
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد ...
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خندههای تو دل بسته است شمس لنگرودی
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
محمد شمس لنگرودی