صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهي از ره رسيد
تو نيامدي ،
گنجشك هاي منتظر
دور خانه ي من نشستند
و به هر سايه به خود لرزيدند
تو نيامدي ،
شعر
از دلم به دهانم
از لب هايم به دلم پر كشيد
تو نيامدي ،
آفتاب
از سر سروها به انتهاي خيابان سر كشيد
تو نيامدي .
مه مي داند
كه بايد برخيزد
و به خانه ي خود بيايد
در سينه ي من.
شمس لنگرودی
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهي از ره رسيد
تو نيامدي ،
گنجشك هاي منتظر
دور خانه ي من نشستند
و به هر سايه به خود لرزيدند
تو نيامدي ،
شعر
از دلم به دهانم
از لب هايم به دلم پر كشيد
تو نيامدي ،
آفتاب
از سر سروها به انتهاي خيابان سر كشيد
تو نيامدي .
مه مي داند
كه بايد برخيزد
و به خانه ي خود بيايد
در سينه ي من.
شمس لنگرودی
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
محمد شمس لنگرودی