1
مرگ به اشاره میپرسد کدام است
و ما شگفتزده، لال، به چهرهی هم نگاه میکنیم.
میپرسد کدام است.
بر میدارد شما را
در سبدی میگذارد و
دور میشود.
2
نه کنگرهها
نه جایزهها
نه نام شهیدش
که دهان تو را شفا میبخشید
هیچیک ثمری نبخشید
مرگ آمد
و دانش او تنها
در حد خواندن نامتان بود.
3
شما اکنون
با مرگ سفیدتان تنهایید
نه صدای کودکتان را باز میشناسد
نه صدای کلیدتان
که در کف ناشناسی میگرید
مرگ، اجارهبها بود
برای خانهی زندگی
که مدام چکه میکرد.
4
این همه دوستدار هم نباشید
مرگ شما را یک تن میبیند
شما را
یک تن میبرد.
5
مارمولک کور،
بر پیکر تو مینشیند، میگوید:
راهها همه ناپدیدند اکنون
جز راه بستهای
که شما روانید.
6
ای عطر پوست تازهی پرتقال
چگونه از او محرومید
او که خفته به سوی افق میرود
و میپندارد عطر شما
از خورشید غروب است
که به درهی تاریکش میبرد.
7
شبیه درختانی که سقوط میکنند
و باد
در حفرههای سفیدش،
پی بیهودگی میچرخد.
اکنون خفتهای
و درختهای ایستاده بالای سرت
برگهای کتابشان را باز میکنند، میخوانند:
(مرثیهای برای بروسان
که به پهلو غلتیده است.)
شمس لنگرودی
مرگ به اشاره میپرسد کدام است
و ما شگفتزده، لال، به چهرهی هم نگاه میکنیم.
میپرسد کدام است.
بر میدارد شما را
در سبدی میگذارد و
دور میشود.
2
نه کنگرهها
نه جایزهها
نه نام شهیدش
که دهان تو را شفا میبخشید
هیچیک ثمری نبخشید
مرگ آمد
و دانش او تنها
در حد خواندن نامتان بود.
3
شما اکنون
با مرگ سفیدتان تنهایید
نه صدای کودکتان را باز میشناسد
نه صدای کلیدتان
که در کف ناشناسی میگرید
مرگ، اجارهبها بود
برای خانهی زندگی
که مدام چکه میکرد.
4
این همه دوستدار هم نباشید
مرگ شما را یک تن میبیند
شما را
یک تن میبرد.
5
مارمولک کور،
بر پیکر تو مینشیند، میگوید:
راهها همه ناپدیدند اکنون
جز راه بستهای
که شما روانید.
6
ای عطر پوست تازهی پرتقال
چگونه از او محرومید
او که خفته به سوی افق میرود
و میپندارد عطر شما
از خورشید غروب است
که به درهی تاریکش میبرد.
7
شبیه درختانی که سقوط میکنند
و باد
در حفرههای سفیدش،
پی بیهودگی میچرخد.
اکنون خفتهای
و درختهای ایستاده بالای سرت
برگهای کتابشان را باز میکنند، میخوانند:
(مرثیهای برای بروسان
که به پهلو غلتیده است.)
شمس لنگرودی
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
محمد شمس لنگرودی