قسمت سی
پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم…؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا…. انگار گوشش چاقو خورده بود…. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش… عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! … پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…
پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم…؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا…. انگار گوشش چاقو خورده بود…. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش… عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! … پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود…..و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم….
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم….اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم…
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم…میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند….
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!…
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم…. به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چونشیدا و صوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان….
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی….اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق….و باید حق همه را درست ادا کرد….
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد….واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم…..
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم…..احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست….اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
خانواده_ایرانی است….
وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم….یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه……
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد…..
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است…
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند…
سپاس از شوقتان ….