اوپــا جـونـگ ڪـی محبوب ترین کاربر انجمن
تنها کسی انتخاب میشود که برترین ارسال کننده روز ، هفته و ماه باشد .

آدرس

آدرس فعلی سایت koreafan.eu است در صورت بروز هر مشکل آدرس بعدی koreafan.. میباشد .

ساماندهي

انجمن کره فن در ستاد ساماندهي پايگاه هاي اينترنتي ثبت شد تاپیک

گروه تلگرام انجمن

گروه تلگرامی انجمن برای اطلاع رسانی از مشکلات انجمن و درخواست ها لطفا عضو بشین کلیک کنید



داستان های ترسناک!!
زمان کنونی: 09-22-2023، 02:07 AM
کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان
نویسنده: miss chu
آخرین ارسال: miss chu
پاسخ 23
بازدید 7918

امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

[-]
کلمات کلیدی
های ترسناک داستان

داستان های ترسناک!!
نویسنده :miss chu   آفلاین
#25
تو این تاپیک داستان های ترسناک قرار میگیره.
شما هم اگه داستانی دارین بزارین.

مهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيدمهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيدمهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيدمهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيدمهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيدمهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيد
:)

نویسنده :miss chu   آفلاین
#21
در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی
:)

نویسنده :miss chu   آفلاین
#22
سلام من محسن ربیعی هستم 24 سالمه ساکن کرج از بچگی

با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی

ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و

احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما

یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید

و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.

پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا

یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا

چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند

منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم

بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید

به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا

نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.

گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب

میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه

منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست

من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم

مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن

چرا همیشه حرفش رو میزنی؟

منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟

مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!

ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم

برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن

روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.

هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد

مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان

برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟

راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا

سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم

اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟

مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم

گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم

مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد

گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت

حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم

چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های

سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.

مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد

و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم

در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر

را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده

مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم

در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم

و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم

نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد

قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به

آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی

سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد

محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار

فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!

مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت

در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد

تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری

با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم

انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد

لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته

با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد

و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش

میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟

منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم

ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم

تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت

سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در

هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس

حالا نوبت تو که با من بیایی بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!

از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود

منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم

نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!

یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم

مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو

هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم

در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟

مهردادگفت: از من میپرسی ؟

هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......

سریع گفـتم: دیشب چی شد؟

مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده

یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی

و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم

سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!

همه میترسن دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد

و گفت: میدونستم چاخان میکنی

کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم

تا از گشنگی نمردیم.
:)

نویسنده :miss chu   آفلاین
#23
الان وقتشه بچه ها.....!
پدر آمد و خبر اسباب کشی را به ما داد و گفت:
بالاخره گرفتمش.
مادر نالید:
نه.....!
داستان از این قرار بود که پدرم در کارخانه لبنیات در حاشیه شهر کار می کرد و مدت ها بود از هزینه
زیاد رفت و آمد به بیرون شهر می نالید.
بالاخره پس از مدت ها یک خانه قدیمی در چند کیلومتري کارخانه پیدا کرد و ما مجبور شدیم به آنجا
نقل مکان کنیم.
دلیل اینکه می گویم مجبور شدیم این است که هیچ راضی به این کار نبودیم.
حالا می فهمید چرا.
ما چهار نفر بودیم. من و خواهرم و مادر و پدرم. اسم من سهراب است.
دلیل اینکه من و مادرم و خواهرم راضی به این نقل مکان نبودیم این بود که آن خانه خیلی قدیمی بود
و به قول مادربزرگم(خدا بیامرزدش)همه ي خانه هاي قدیمی پر از جن و ارواح خبیث بودند.
ولی جرئت نداشتیم به پدر چیزي بگوییم چون عصبانی می شد و فکر می کردم ما ترسوییم و به من
می گفت:
تو خجالت نمی کشی پسر؟تو مثلا 16 سال داري! باید براي خواهرت که 14 سال داره الگو باشی!
ترسو!
خب ترس داشت دیگه! شما بودید نمی ترسیدید؟
پدرم یک موتوري قدیمی دارد و به هیچ دردي نمی خورد ولی از آنجا که یادگاري است به هیچ وجه
حاضر نشده با موتوري جدید عوضش کند.
یک کامیون براي بردن وسایلمان کرایه کردیم و آن را به خانه جدیدمان منتقل کردیم.خانه ي بزرگی
بود! حداقل 300 متر داشت ولی اجاره اش پایین بود. به همان دلیلی که مادربزرگم گفته بود.
مردم فکر می کردند آن خانه طلسم و نفرین دارد و اجنه در آن سرگردانند.
خوشبختانه خانه شبیه خانه هایی نبود که در فیلم هاي ترسناك می بینید.یعنی به رنگ قهوه اي و
خاکستري به همراه دودکش کج شده و چند پرده سفید تکه تکه شده آویزان از پنجره که با وزش باد
حرکت می کنند.
خانه قدیمی نبود و فکر نمی کردم بیشتر از ده دوازده سال از ساختش گذشته باشد ولی با این حال
بیرون شهر بود و البته خانه هاي دیگري نیز اطراف ما بودند و چند مغازه!
شب به آن جا رسیدیم.رعد و برق وحشتناکی می زد و باد به طرز مخوفی می وزید!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صداي کی بود؟
عوضی! خواهرم بود! این صداي موبایلش بود. اخیرا یک کلیپ صوتی تو موبایلش بارگذاري
کرده که اولش صداي موزیک ملایم می آید و وقتی چشات رو از لذت گوش دادن به موزیک
می بندي یه هو صداي وحشتانکی می گوید اوووووو!
یقه اش را می گیرم که کتکش بزنم ولی پدرم یقه خودم رو می گیرد و می گوید:
حالا یه شوخی کرد! تو اینقدر ترسو نباش!
باز هم پدرم گفت ترسو!
ولی متوجه شدم که او نیز بدجوري به خواهرم نگاه می کند و می گوید:
مهسا! دفعه ي آخرت باشه که سهرابو اذیت کنی!
بالاخره پشت در خانه می رسیم و در را باز می کنیم. خانه فضاي پارکینگ لازم براي پارك کردن
یک ماشین را دارد ولی ما ماشین نداریم ولی پدرم موتورش را آنجا می گذارد و با کمک هم
دیگر و راننده کامیون لوازم را خالی می کنیم و به صورت سرسري درون خانه می گذاریم!
یکی از همسایه هاي ما که یک پیرمرد مغازه دار است به من اشاره می کند و می گوید:
عموجان؟شما مستاجر جدید این خانه هستید؟
من مودبانه می گویم:
بله آقا.
پیرمرد با تاسف سر تکان می دهد و اشک از چشمانش جاري می شود و می رود.
به حدي ترسیدم که قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند!
ساعت نزدیک هشت شب است و باران به صورت شدیدي شروع شده است و خوشبختانه ما
کاملا وسایل را داخل می بریم و از خیس شدن آنها جلوگیري می کنیم.
داخل خانه نیز نوساز است و همه ي ما ترس را می بوسیم و کنار می گذاریم.
شب اول حضور ما در آنجا…….کابوس محض!
خانه ي ما سه اتاق داشت. یک اتاق من و یکی خواهرم و اون یکی هم والدین!
البته شب اول فقط مادرم بود چون پدرم شیفت شب بود و باید نگهبانی می داد.
گفتم کابوس محض؟درست گفتم! شب اول باد به طرز شدیدي به پنجره می زد و دل هایمان
هري می ریخت!
بعداز مدتی صداي جیغ خواهرم را شنیدم و ترس را کنار گذاشتم و دویدم تا به اتاقش که جنب
اتاق من بود برسم و وقتی در را باز کردم او در آستانه در بود و من را گرفت و گفت:
کمک!
من او را تکان دادم تا به حال عادي برگرد و گفتم:
چی شده؟
او گفت:
کمک! جن! تو اتاقم بود!
او گریه را شروع کرد و گفت:
میخواست منو بزنه!
از لیوان آبی که بالاي تختم بود کمی به او دادم و گفتم:
نگران نباش! من هستم!
چند دقیقه بعد مادرم نیز که به دلیل صداي جیغ ترسیده بود وارد اتاق من شد.
شب هر سه ي ما در یک اتاق ماندیم و صبح که پدر آمد همه ي ماجرا را برایش تعریف کردیم
ولی او خندید و گفت:
چقدر بامزه! شما باید طناز می شدید!
هر چه قدر قسم و اینجور چیزا به کار بردیم باورش نشد!
او قرار بود 2 شب دیگر نیز شب کار باشد.
او تا نزدیک غروب خوابید و بعد از غروب دوباره خانه را ترك کرد.
مادرم در اتاق خودش خوابید ولی خواهرم پیش من آمد چون می ترسید.
شب هنگامی که خوابیدیم همه چیز در آرامش بود تا اینکه صداي مادرم ما را از جا پراند.
او فریاد می زد:
کمک!!!! کمک!!!
ما ترسیدیم و من چاقوي جیبی ام را برداشتم و به سمت اتاق مادرم رفتم(نمی دانستم اگر یک
جن یا روح آنجا باشد چاقوي جیبی به چه کار می آید؟)
وقتی وارد اتاق شدم لب پنجره یک گربه سیاه با چشمان زرد نه قرمز….ببخشید آبی…حالا که
دقت می کنم می بینم چشمانش رنگ ثابتی ندارند و مدام تغییر رنگ می دهند.
من چاقو را پرت می کنم و چاقو به گربه می خورد ولی هیچ زخمی روي او ایجاد نمی کند و
درست مانند اینکه چاقو را به دیوار بکوبیم پس از خوردن به او می افتد.
گربه که رنگ چشمش عوض می شد نگاهی به من کرد و غیب شد!
بله! غیب شد!
خواهرم که پشت سرم وارد اتاق شده بود با دیدن این صحنه از حال رفت!
مادرم نیز چشمانش گشاد شده بود و گفت:
واي پسرم!اینجا چه خبر شده! حسابتو می رسم مهرداد(اسم پدرم)
مادرم از من خواست کمک کنم خواهرم را به اتاقش برگردانیم و او به تختش بردیم و امشب هر
سه در اتاق خواهرم بودیم.
صبح که پدر آمد ما با او صحبت کردیم ولی به نظر نمی آمد حرف هایمان را شنیده باشد چون
دیشب خیلی خسته شده بود و بلافاصله خروپف او به هوا رفت!
دوباره موقع غروب پدرم رفت و شب موقع خواب هر سه در اتاق مادرم ماندیم و پنجره ها را
بستیم و خوابیدیم.
به نظر می آمد امشب شب بهتري باشد.
ولی اینطور نبود.
به محض اینکه خوابیدم پس از چند لحظه بیدار شدم و احساس گرماي شدیدي کردم و روي
زمین افتادم.مادر و خواهرم بیدار شدند و سعی کردند به من آب بدهند ولی اثر نداشت.
کم کم سوزش وحشتانک به سینه ام راه یافت و گلویم بدون وققه سوزناك بودنش ادامه داشت.
کم کم علاوه بر گلو و سینه ام سوزش به سر و سایر قسمت هاي بدنم حتی انگشت هاي پایم نیز
راه یافت. خواهرم که هول شده بود آب را برداشت(که خنک بود) و رویم ریخت و کمی از آب
به دهانم رفت ولی درست مانند اینکه آب روي آتش بریزید از دهانم بخار(یا دود؟)بیرون آمد
وشروع به مشت و لگد زدن به اطراف کردم.
این حس وحشتناك تا دقایقی ادامه داشت و کم کم فرو نشست.
مادرم که عصبانی بود گفت:
به من مربوط نیست مهرداد می خواد چه غلطی بکنه! همین الان وسایلمونو جمع می کنیم و می
ریم خونه قدیمی خودمون. فکر نکنم هنوز فروخته شده باشه.بریم عزیزم.
من هنوز در شوك بودم ولی با شنیدن حرف مادرم سریع بلند شدم.
نمیخواستم دیگر در این خانه شیطانی بمانم.
وسایل را جمع کردیم(فقط یک چمدان) وچند پتو نیز بردیم و به محض رسیدن به در خانه
متوجه گربه شدیم که چشمش تغییر رنگ می داد و با حالت ترسناکی میو میو کرد.
نمیدانم چقدر در حیاط بودیم ولی گربه بعد از مدتی آنجا را ترك و متوجه شدیم دلیلش طلوع
خورشید بوده که از بالاي سر ما نورافشانی اش در حال شروع شدن بود.
ما نفس راحتی کشیدیم و تصمیم گرفتیم در خانه منتظر پدرم بمانیم.
پدرم خسته از سرکار برگشت و با شنیدن حرفهاي ما عصبانی شد و گفت:
چرا خفه نمی شید؟چرا فکر کردید این حرفاتون بامزه است؟برید! برید ببینم!
امشب پدر در خانه بود و امیدوار بودم او نیز به این حقیقت پی ببرد.
فردا صبح پدرم بلافاصله اسباب خانه را سوار یک کامیون کرد تا از آن جا برویم.
پدرم آشفته بود و موهایش در هم ریخته بود و گاهی جواب ما را نیز نمی داد.او سریعا کارش را
عوض کرد و تا مدتی از راز این آشفتگی اش چیزي نمی گفت تا این که یک روز رازش را برملا
کرد و گفت:
اون روز که از دست شما عصبانی بودم رفتم بخوابم و وقتی آخراي شب شد متوجه یک گربه
شدم که چشماش تغییر رنگ می داد و به رنگ هاي مختلفی در میومد و بعد از مدتی رفت.
فکر کردم این یک جور خطاي دیده ولی ناگهان متوجه یک موجود سبزرنگ و سم دار شدم که
می خندید و حرف هاي ناجوري هم بهم زد و یک اشعه قرمز رنگ برام فرستاد و یه هو دماي
بدنم بالا رفت.
من ترسیدم و یک لیوان آب خوردم ولی یه هو افتادم روي زمین و سوزشی عجیب همه ي بدنم
رو فرا گرفت و هر چی آب می خورد بخار می شد!
تا چند ساعت همینجوري می سوختم ولی از حال نمی رفتم و بدنم سالم مونده بود و فقط
شکنجه محض بود! اون موجود سم دار هم یک بهم لگد می زد و گربه هه هم روي لبه ي پنجره
نشسته بود و با صداي بلند می خندید.
میو میو نمی کرد بلکه می خندید و صداش تو وجودم نفوذ می کرد و همه جام از ترس می
لرزید!
صبح که شد دیگه متوجه شدم که حماقت کردم و شما راست می گفتید و بلافاصله اسباب و
وسایل رو جمع کردم که برویم.
البته ماجراي آن خانه همین جا تمام نشد. ما که هیچ فرصت نکرده بودیم با همسایه هامون حرف
بزنیم رفتیم و باهاشون حرف زدیم و اونا بیشترشون یک چیز می گفتند.
اونا می گفتند:
راستش یه زوج جوان چند سال پیش اینجا زندگی می کردند.اونا اینجا مستاجر بودند.زنه عاشق
گربه بوده و هی جن احضار می کرده و آخر سر یکی از جن ها رو راضی می کنه که بهش یک
گربه بده! جن هم بهش یک گربه می ده که رنگ چشماش هی عوض می شد! مرده هم کفري
میشه و با این که خیلی زنش رو دوست داشت ولی فکر می کرد اون یک شیطانه و یک روز اونو
به تخت بست و یک لوله پلاستیکی دندان پزشکی در دهانش گذاشت تا آب دهانش را ببرد و
تشنه شود. وقتی زن تشنه شد مرد هم اینقدر آب جوش تو دهانش ریخت تا مرد. و همینطور که
می مرد هی با لگد کتکش می زد!
خب! پلیس هم وارد ماجرا شد و مرد رو دستگیر کرد و به دلیل این که دیوونه شده بود به
تیمارستان منتقل کرد ولی جنازه زنه پیدا نشد!
از اون موقع روح زنه هی تو خونه حضور داره و هی جن رو به جون اهالی خونه می اندازه که
اذیتشون کنه! اون جن رو وادار می کنه که اونا رو کتک بزنه ....گرما بده....بسوزونه و گربه اش
رو آزاد می گذاره تا میو میو کنه و اعصاب اهالی خونه رو خورد کنه!
پدرم پرسید:
اون موقع زنه طلا و النگو و اینجور چیزا داشت؟
مردم هم تایید کردند که بله! داشت!
پدرم بلافاصله یک فلزیاب خرید و همه ي کف خانه و دیوار ها را چک کرد و آخر در گوشه اي
از زیرزمین که ترك برداشته بود فلزیاب اخطار داد و پدرم و چند تن از اهالی محل با بیل و
کلنگ آنجا را کندند و جنازه اي آش و لاش و سوخته پیدا شد.
اهالی محل جنازه را با احترام دفن کردند.
پدرم بعد از چند ماه به ما گفت:
کسایی که تازه اونجا مستاجر شدند مشکلی ندارند! بیچاره اون زن! این همه مدت روحش اونجا
در عذاب بوده!
مادرم گفت:
دیدید بچه ها؟اینم نتیجه این که با عالم غیب سرکار داشته باشید! هیچ وقت مزاحم روح و جن
نشوید و بگذارید همه چی عادي بمونه!
پدرم گفت:
آره! همه چی عادیه! گربه هه هم رفته! ولی شب ها تو قبرستونی که اون زنه دفن شده اوضاع
زیاد عادي نیست!
همین دیروز گورکن قسم می خورد که یک گربه با رنگ چشم متغیر روي قبر زنه دیده!
پایان.
:)

نویسنده :miss chu   آفلاین
#24
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:
دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود
:)



موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان های خنده دار twin 1 1,860 08-29-2016, 09:19 PM
آخرین ارسال: سارا30
  داستان"پستچی" ✵jυnнyυng✵ 31 12,114 06-11-2016, 12:40 PM
آخرین ارسال: ✵jυnнyυng✵
  خانه هایی با داستان های ترسناک واقعی!! miss chu 0 1,435 05-09-2016, 06:23 PM
آخرین ارسال: miss chu
  داستان گربه را دم حجله کشتن miss chu 0 1,530 04-30-2016, 02:27 PM
آخرین ارسال: miss chu
  داستان کوتاه متشکرم! miss chu 0 1,220 04-29-2016, 06:12 PM
آخرین ارسال: miss chu
  ده داستان ترسناک جهان!!! miss chu 0 1,041 04-28-2016, 08:39 PM
آخرین ارسال: miss chu
  محبت پدرانه!(داستان زیبای پیرمرد و دخترک) ♥ شــــــــــایستـــــه ♥ 0 1,548 11-09-2014, 04:15 PM
آخرین ارسال: ♥ شــــــــــایستـــــه ♥
  داستان آموزنده ی صد دلاری ♥ شــــــــــایستـــــه ♥ 0 1,254 11-09-2014, 04:00 PM
آخرین ارسال: ♥ شــــــــــایستـــــه ♥
  داستان جالب مردی در سردخانه ! ♥ شــــــــــایستـــــه ♥ 0 1,329 11-09-2014, 03:58 PM
آخرین ارسال: ♥ شــــــــــایستـــــه ♥
  داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! ♥ شــــــــــایستـــــه ♥ 0 1,477 11-09-2014, 03:54 PM
آخرین ارسال: ♥ شــــــــــایستـــــه ♥

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان