نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل
به تیری گردنش را بسته زلفت
فقیرو عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت برنخیزد
زهی ثابت قدم دل، باوفا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل
به تیری گردنش را بسته زلفت
فقیرو عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت برنخیزد
زهی ثابت قدم دل، باوفا دل
عماد خراساني
نفس درسينه ميلرزد زدست دل تپيدنها نگه درديده ميرقصد ز شور وشوق ديدنها
پژمان بختياري
به تكلّم به تبسّم به خموشي به نگاه مي توان برد به هر شيوه دل آسان از دست
كليم كاشاني
گر ز بي مهري مرا از شهر بيرون ميكني دل كه در كوي تو ميماندبه او چون ميكني؟
همايي نسائي
هر كه در سينه دلي داشت به دلداري داد دل نفرين شده ماست كه تنهاست هنوز