شب که می آید تب عشق تو بالا می رود
طاقت غم از کف آبادی ما می رود
از زلیخا علتِ نا اهل بودن را نپرس
آبروی دستهای پاک یکجا می رود
ماهی آزاد برعکس مسیر زندگی
گاهگاهی پشت بر آغوش دریا می رود
عاشقی درد عجیبی نیست اما ناگهان
هرکه درگیرش شود از دارِ دنیا می رود
پادشاه زخم خورده از دل بی غیرتش
در نبرد تک به تک با خویش تنها می رود
چشم خود را باز کن آرامش تنگ غروب !
یک نفر همراه خود دارد از اینجا می رود
طاقت غم از کف آبادی ما می رود
از زلیخا علتِ نا اهل بودن را نپرس
آبروی دستهای پاک یکجا می رود
ماهی آزاد برعکس مسیر زندگی
گاهگاهی پشت بر آغوش دریا می رود
عاشقی درد عجیبی نیست اما ناگهان
هرکه درگیرش شود از دارِ دنیا می رود
پادشاه زخم خورده از دل بی غیرتش
در نبرد تک به تک با خویش تنها می رود
چشم خود را باز کن آرامش تنگ غروب !
یک نفر همراه خود دارد از اینجا می رود
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی