09-07-2014, 01:58 PM
«تو هم به این فکر میکنی که چرا اینقدر خلوته؟»
برای بار دوم است که فکرم را خوانده. «آره. چرا؟»
«خودم هم نمیدونم. شاید هیچکس اینجا رو بلد نیست یا رانندگي توی این جاده ترس داره. شاید هم کسی درست درکش نکرده.»
انتظار جواب آخر را نداشتم.
«من اینجا زیاد اومدم. درسته که يهكم عوض شده اما هنوز پیچوخمهاش رو خوب بلدم.» سمت راست پر از درههای عمیق است. با شیبهای تند و باز. اما سمت چپ فقط کوه. گاهی از بین کوهها خورشید را میبینم که خلاف جهت ما حرکت میکند. «یه پیچ جلوتره اگه ندونی با شصتتا هم كه بری، از جاده پرت میشی بیرون. همیشه هم یک گله گوسفند کنار جاده رو تپهي کناریش ولو شدن و دختر چوپون کنار جاده دادوبیداد میکنه که بفهمی و تند نری.»
برای بار دوم است که فکرم را خوانده. «آره. چرا؟»
«خودم هم نمیدونم. شاید هیچکس اینجا رو بلد نیست یا رانندگي توی این جاده ترس داره. شاید هم کسی درست درکش نکرده.»
انتظار جواب آخر را نداشتم.
«من اینجا زیاد اومدم. درسته که يهكم عوض شده اما هنوز پیچوخمهاش رو خوب بلدم.» سمت راست پر از درههای عمیق است. با شیبهای تند و باز. اما سمت چپ فقط کوه. گاهی از بین کوهها خورشید را میبینم که خلاف جهت ما حرکت میکند. «یه پیچ جلوتره اگه ندونی با شصتتا هم كه بری، از جاده پرت میشی بیرون. همیشه هم یک گله گوسفند کنار جاده رو تپهي کناریش ولو شدن و دختر چوپون کنار جاده دادوبیداد میکنه که بفهمی و تند نری.»