تاکسی محله
مونا زارع طنزنویس
نامه شماره ۱۲
صبح یک چهارشنبه برای اولینبار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زندایی منوچ برای هفدهمینبار داشت دختر به دنیا میآورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زندایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش!
همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضهای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. رانندهاش صندلیاش را عقب داده بود و داشت پاچهاش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کلهاش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»
میشناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود میداد. از داشبورد یک خوشبوکننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم میزند! کمکم نفسم داشت میگرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بیخیال، نظرم عوض شد، پیاده میشم!»
آقا سهیل کنار زد و گفت: «بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا میزنیا! میشناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری میبیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: «هم محلهای هستیم! این دستگیره رو میدی پنجره رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس میمونه! آدم که ناموسشو نمیذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»
از غیرت و مردانگیاش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموسپرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره زندگیاش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازهتاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»
دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر میکردم سهیل فقط روی دستگیرهها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقهای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدمها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده بودم که یک ضلعش همین پیکان بود!
وسطهای راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقدهای عین ترشیدهها شروع کرد فنرهای صندلیاش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام میکردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلیاش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت!
یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت میشد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود...
قربانت - مامان
مونا زارع طنزنویس
نامه شماره ۱۲
صبح یک چهارشنبه برای اولینبار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زندایی منوچ برای هفدهمینبار داشت دختر به دنیا میآورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از شانزده بچه قضیه زاییدن زندایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش!
همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی قراضهای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. رانندهاش صندلیاش را عقب داده بود و داشت پاچهاش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود. کلهاش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»
میشناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود میداد. از داشبورد یک خوشبوکننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم میزند! کمکم نفسم داشت میگرفت که یک مسافر دیگر هم آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بیخیال، نظرم عوض شد، پیاده میشم!»
آقا سهیل کنار زد و گفت: «بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا میزنیا! میشناسمت آبجی؟»
این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری میبیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره ندارد و گفتم: «هم محلهای هستیم! این دستگیره رو میدی پنجره رو باز کنیم؟!»
انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس میمونه! آدم که ناموسشو نمیذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»
از غیرت و مردانگیاش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموسپرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل عاشقم نشده بود تا دستگیره زندگیاش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازهتاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت: «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»
نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»
دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر میکردم سهیل فقط روی دستگیرهها غیرت دارد که دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقهای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدمها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده بودم که یک ضلعش همین پیکان بود!
وسطهای راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقدهای عین ترشیدهها شروع کرد فنرهای صندلیاش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام میکردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلیاش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت!
یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت میشد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود...
قربانت - مامان
مهمان نميتواند عکس هاروببيند براي ثبت نام اينجا کليک کنيد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نامه شماره «۱»
دکتر بهروز
ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالی ست! پدرت را میگویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکتهء آبرومندانهتری برسم، باز میرسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر میکنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانمها ایستاده بودند و سرشان غر میزدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که بهخاطر خستگیاش نمیرویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست! جای گند زدن پدرت در زندگی مجردیام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
اولین گزینهام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دستترین گزینه بود. خانهشان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به اینجا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کردهایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
میگفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله میخندید و میگفت نطفهاش از خودم است، حرف مفت است! راست هم میگفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا میگوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد میکرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز میگفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است، باز هم عمو خودش را لوس میکرد و داد میزد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه میرفت و میگفت: من من! با این حال میگفتند بهروز مغز پزشکی است! نه اینکه فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دورههای کمک های اولیه را ثبتنام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش میکردند! زنعمو هم میگفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی میدهد که تمام فرورفتگیها آدم پف میکند میزند بیرون! خانوادگی میگفتند از وقتی بهروز اینقدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده!
یعنی اگر بهروز پدر تو میشد میتوانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان میکند!
بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیهای که به مغزش فشار می آورد سریع خودش را به مردن زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار میخواست ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
پیغامی از بهروز آمد: «نمیتونم! مامان صفورا مرده!»
از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بیعار یا شوخیاش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
برایش نوشتم: «محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «مرده!»
در همان روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم؛ خندهام گرفت!
از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زنعمو صفورا جدی جدی مرد!»
زنعمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آنقدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود.
بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی ششهای مادرش شده بود! مرگ غمانگیزی بود. میگفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمیشد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج میکرد. خودت هم می دانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان نباشد...!
قربانت - مادرت
ادامه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.