دو زانـــو نشستم و دست هـایـم را بــاز کـردم
درسـت مـاننـد مـتـرسکـی کـه زانــو زده بـاشـد ...
از فــرط تنـهایــی شـایــد ...
ذهنــم تـب کـرده ، خـل شـده ام !
مترسکــ بـیـچــاره دو زانــویـش کـجـا بـود ؟؟
رعـد حـنـجـره اش خـانـه را لـرزانـد
از فـرط هیـجـان شـایــد ...
تـمـام طـول حـیـاط را دویــد و پنـاهنـده ی آغـوشـم شـد
مـرواریـدی زلال از بـادامــیِ چـشمــانـش روی پیـراهـنـم چـکـیــد...
از فــرط دلـتـنـگــی شـایــد ...
صـدای نـازکـــ و لحـن کـودکـانـه اش ضـربـان قلبـم را کنـد کــرد :
" مـامــان ، مـامــان دلـم بـراتـــ تنـگــ شـده بــود
حـالا دیگـه تـو رو خیلــی بیـشتـر از پـاستیـل هـام دوستـــ دارم ...
مامانــــــی ؟؟؟ "
طـرح لـبــانــم را روی دستــان کـوچـک و سفیــدش حـک کــردم ...
مهـربــان پـلکــی زدم ...
و سکـوت بیــن مــن و واژه هــا سـکـونـت کــرد ...
زبــانــم آلـزایـمــر گـرفتــه بــود !
از فــرط خـوشحـالـــی شـایــد ...
از اعــتــراف دخــتـرم شـایــد ...
" حــالا دیگـه تــو رو خیلــی بـیشـتـر از پـاستـیـل هــام دوسـتــ دارم "
(از خودم)
فرستنده : مهدیــــه
درسـت مـاننـد مـتـرسکـی کـه زانــو زده بـاشـد ...
از فــرط تنـهایــی شـایــد ...
ذهنــم تـب کـرده ، خـل شـده ام !
مترسکــ بـیـچــاره دو زانــویـش کـجـا بـود ؟؟
رعـد حـنـجـره اش خـانـه را لـرزانـد
از فـرط هیـجـان شـایــد ...
تـمـام طـول حـیـاط را دویــد و پنـاهنـده ی آغـوشـم شـد
مـرواریـدی زلال از بـادامــیِ چـشمــانـش روی پیـراهـنـم چـکـیــد...
از فــرط دلـتـنـگــی شـایــد ...
صـدای نـازکـــ و لحـن کـودکـانـه اش ضـربـان قلبـم را کنـد کــرد :
" مـامــان ، مـامــان دلـم بـراتـــ تنـگــ شـده بــود
حـالا دیگـه تـو رو خیلــی بیـشتـر از پـاستیـل هـام دوستـــ دارم ...
مامانــــــی ؟؟؟ "
طـرح لـبــانــم را روی دستــان کـوچـک و سفیــدش حـک کــردم ...
مهـربــان پـلکــی زدم ...
و سکـوت بیــن مــن و واژه هــا سـکـونـت کــرد ...
زبــانــم آلـزایـمــر گـرفتــه بــود !
از فــرط خـوشحـالـــی شـایــد ...
از اعــتــراف دخــتـرم شـایــد ...
" حــالا دیگـه تــو رو خیلــی بـیشـتـر از پـاستـیـل هــام دوسـتــ دارم "
(از خودم)
فرستنده : مهدیــــه
عروسک و قمقمه اش را محکم زیربغل میگیرد
شمر باهیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین میچرخد و نعره میزند، از گوشه ی چشم دخترک را می پاید
دختر با قدم های کوچکش از پله های سکوی تعزیه بالا می رود
از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او می گیرد
شمشیر از دست شمر می افــتــــد و رجزخوانی اش قطع میشود
دخترک می گوید: "بخور برای تو آوردم" و بر میگردد روبروی شمر می ایستد
مردمک های دخترک زیر لایه براق اشک میلرزد
توی چشم های شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: بـــابـــای بــــــد..!!!....
فرستنده : ♫♥فاطمه79♥♫